نقطه کور

نقطه کور

می‌نویسم ، شاید روزی فراموشی گرفتم

این فیلد نمیتواند خالی باشد

Theo

سیا امروز توی قهوه فروشی میگفت که اولا که رفته بودم توی قهوه فروشی یار کار کنم خخیلی خوش اخلاق بودم یه خانومی اومد گفت سلام ، گفتم سلام خیلی خوش آمدید  بعد گفت یه سینگل لانگو لطف کنید. بهش گفتم شرمنده نداریم ،رفت. یار اومد گفت چی میخواست؟ گفتم چیز عجیب غریبی میخواست ، سینگل لانگو ، یاشار گفت خاک تو سرت ای یه تک پر او میخواست

حالا اینا هیچ صبح  ساعت نه احمد جعفر بهش زنگ زده بود گفته بود که دیدم توی واتس اپ تا چهار و پنج بیدار بودی ، الان دم درم با 206 اگه خوابت میاد که بخواب شنبه میریم ، اینم گفته بود که اره قربونت خیلی خوابم میاد الان بذار بخوابم. خلاصه خوابید ساعت ده پدرش از تو حیاط داد و بیداد که سیا بیا بیرون  ،  میگه پا شدم  رفتم بیرون تو کوچه دیدم بابام  سر کوچه وایساده  دستاشو باز کرده یه پسری هم داره مث یه کبوتری که محاسره اش کردن و تقلا میکنه ، میدوه .  یگان امداد هم اون سر کوچه رو گرفته ،منم  افتادم  دنبالش  رسیدم دست انداختم پشت یقه اش سفت گرفتم برگشت یه چک گذاشت تو گوشم و در رفت  ، اول صبحی .

 

 

 

 

 

به بهترین همکار گفتم که بش پیام بدم گفت نه گفتم دلم براش تنگ میشه گفت دلت  باید برا یه سال پیشت تنگ بشه جدی من دلم تنگ شده برا یه سال پیشم  ،

دیگه  دور شده بود آخرین کلمه هاشو سخت به یاد میارم  یا هم اینک من خیلی زود گفته بودم باشه و راهمو گرفتم به سمت کانکس

 

 

قهرمان تویی و آزادگی سرشت تو

Theo

تایم کاری من از دوازده شب تا دوازده ظهره  ، امروز تا ساعت شیش عصر توی کانکس نگهبانی بودم هوا گرم بود که پیاده راه افتادم به سمت خونه  هنوز سه تا کوچه رو رد نکرده بودم که حاج مهدی منو سر خیابون دید و با ماشین رفتیم که بعد  مسیرمون به قهوه خوردن پیش مسعود ختم شد ،مسعود خبر اینکه روحانی به اتحادیه اروپا گفته بود از (((گزینه ماشه استفاده کنید)))  ( یا یه همچین چیزی )رو خوند و یه مقدار در موردش گفت و همینطور شروع کردیم به حرف زدن که حاج مهدی گفت ولی ما یروز دنیا رو میگیریم  مسعود گفت بذار حالا یه داستانی رو بهت بگم . در مورد سه تا پر که سیمرغ داده بود به زال و اینکه زال یکیشو آتیش زده وقتی که رستم میخواسته به دنیا بیاد ، دوتاشو هم داده به رستم  که ایشون هم از قرار معوم یکیشو استفاده کرده ولی یکیش مونده حرف زد و داستانشو کامل گفت( که جا داره خودم هم بخونمش ) ، من گفتم اون پر احتمالا  قراره به من توی نجات دادن دنیا کمک کنه، مسعود دنبال نوه های رستم دستان میگشت و میگفت بریم نوادگان رستمو پیدا کنیم :) ، حاج مهدی هم که هیچ ، حاج مهدی نگاه . .بعد رفتم خونه که با شوپول رفتیم شکلات خریدیم ، شوپول حوصلش که سر میره میره هرچی روی میز هست روپخش زمین میکنه بعد که میری بالا سرش که این چه کاری بود تو کردی میشینه میخنده .

دم غروب زنگ به سیا زدم که بیرون بودن با همایون و صادق که چون به خاطر این مریضی #کرونا سعی کردم سوار تاکسی نشم تا رسیدم شب شده بود و سیا خیلی خسته بود و ناهار هم که نخورده بود و اینا، رفت خونه ، همایون هم رفت سگ دوستش که دستش بود رو بذاره خونه ، من موندم و صادق که تصمیم گرفتیم تا پیش مسعود پیاده روی کنیم ، حرف بزنیم ،  صادق در مورد اینکه کلیپ های این بارتندر های خفن رو توی  پینترست میبینه و دوست داره کار با ابزار به صورت موزون  ( مثل اینکه شیشه سیروپ رو از این دست بندازی هوا و مثل شعبده بازها با اون دست بگیری ) رو تمرین کنه حرف زدیم . رسیدیم آرش وسینا اینا و ممد و مسعود و میکاییل و اونجا بودن بعد یه ممد دیگه اومد و تا دوازده شب که مسعود بست و رفت و من برگشتم به کانکس نگهبانی .

 

 اگه توی ویمبلدون قهرمان شدم به زر  پیام میدم. بهش گفته بودم هروقت یه قهرمان برگشتم بهت پیام میدم .

 

 

 یکی از روز های تیرماه نودو نه .

در کشمکش

Theo

اگه یوقتایی فکر میکنیم زندگی خوبه و حال میده و اینا، اثر گل و افیون و اتانول و  دیگر خرابی هاست

بی تو هرگز با تو هم بابام نمی‌ذاره

Theo

این شاید یکی از معدود جمله هایی هست که از دوران دبیرستان یادم مونده